به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی ؟ مادرش پرسید دعوا کردی باز؟ پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل وجگر